میخواهم بنویسم... اما نمیدانم آیاتو آنهارا میخوانی یا نه؟بر برگی ازیاس شعر های بهاری باتو بودن را مینویسم٬با نگاه سحر به افق دیده ات لبخند میزنم.سیاهی را رنگ میزنم تا وقت زودتر بگذرد وتو زود تر بیایی٬بی تو بودن عمر مرا به انتها میرساند.....با توبودن همچو آتشی است که مرا در عشق تو مذاب میکند٬لبخندت را همچون آیینه ای به من بسپار تا هر دمم عاشقانه با نگاه های تو خاکستر شود.ماه شو و مرا از نقاب سیاه شب نجات ده٬چه بگویم که درتو اثر کند وتو مرا از هرچه پوچی است نجات دهی٬به نگاهت قسم که خیال مرا ز تو گریزی نیست٬همیشه این منم که برای پرسشی ساده پریشانم: آیا مرا دوست داری؟

|